نگو تمام
باید بگم از ۷۲ ساعت اخیر همشو تو خونه بودم، تنها ۳ ساعتش رو بیرون از اتاقم بودم!
تو دو راهی سختی قرار گرفتم، نمیتونم تصمیم بگیرم کدوم مسیر برای ادامه این زندگی کوفتی بهتره، هر راه برام پر از ترسه! پر از نشدن و پر از نرسیدن! چی بگم ..
بگذریم از این دغدغههای فکری روزمره.
حقیقتا بخاطر کم شنوا شدن گوشام مدت زیادی بود آهنگ گوش نمیدادم، چون مجبور بودم هندزفری استفاده نکنم. ولی از دیشب تا حالا نشد که رعایت کنم و کلا آهنگ تو گوشم تا الان.
حس میکنم گوش دادن آهنگ باعث میشه از اون افکار سمی دست بکشم و دور شم. تا دوباره از دور بتونم تمرکز کنم و رو کل محتوا احاطه داشته باشم .
خلاصه!
تقریبا دو سه روزی وقت دارم تصمیم بگیرم. مهلت کمه و من مقصرم که به خودم اعتماد ندارم.
یه روزی کم میارم میگم خدانگهدار :)))))
هیچ وقت به اندازه این روزا احساس ناکافی بودن، بی ارزش بودن، بیهوده بودن و به درد نخور و بی عرضه بودن نکرده بودم. هر نگاهی هر حرفی هر سکوتی هر اتفاق و رفتاری باعث میشه حس بدم نسبت به خودم بیشتر شه!
لاجرم با همه آدما قطع رابطه کردم و کمتر کسی رو میبینم این روزا. بجز قرارایی که اجباریه و لزوم در کاره! ولی خب تا کی قراره با فرار کردن از حقیقت خودمو آروم کنم؟ بالاخره که باید بپذیرم. منِ پست رو، منِ تهی رو، منِ ..
چیزیه که شده و اتفاقیه که افتاده! باید رها کرد، فراموش کرد.
حقیقت تلخ زندگی اینه، که دیگه قرار نیس درست شه و طبق میل و علاقه ما پیش بره. پس اینجا قول میدم کمی بی اهمیت باشم نسبت به ناکامیهای اخیرم (بزرگ نمایی)
بحث اصلی این چیزها نبود. یادم رفت چه بود:/ بخاطر کتابی که جدیدا میخونم لحنم تغییر کرد، پاردون.
بگذریم از این چرند گویی های همیشگی من.
یادم نیست دلیل شروع نوشتنم چی بود، هر چی که بود. بهتر که پرید
نظرات شما عزیزان: